همیشه زیاد فکر می کرد ولی بیش از همه چیز به مردن فکر می کرد و اصلا نمی خواست به داشته هایش فکر کند. همیشه به مردن فکر می کرد. با همین فکر غذا می خورد و همه غذاها برایش یک مزه داشتند. ورزش می کرد اما طرفدار هیچ تیمی نبود. موسیقی گوش می کرد، اما هیچ موسیقی در دلش احساس خاصی ایجاد نمی کرد. نقاشی می کرد، اما در نقاشیهایش چیز خاصی پنهان نبود. هیچ وقت آواز نمی خواند، گریه نمی کرد، نمی خندید، عصبانی نمی شد، اتاق و لباسهایش همیشه مرتب بود و همیشه در همه درسها نمره کامل می گرفت. خلاصه در چشم مردم یک فرد ایده آل بود. ولی با همه اینها فقط به مردن فکر می کرد.
او بزرگ شد، در بهترین دانشگاهها درس خواند. به شغل خوبی رسید با این حال هنوز هم به جای اینکه به داشته هایش فکر کند، فقط به مردن فکر می کرد. با اینکه هیچ وقت عاشق نشد، ازدواج کرد. بچه دار شد. به پیری رسید و بازنشسته شد. با همه اینها هنوز هم به مردن فکر می کرد.
یک روز وقتی در خیابان قدم می زد، گلوله ای به طرفش آمد. گلوله، گلوله یک تفنگ بود، داغ و کشنده. به گلوله گفت:"چند لحظه صبر کن که من بفهمم مردن چیست؟" شاید می خواست بعد از این همه سال به یک نتیجه برسد، ولی خیلی هول بود. فقط به یاد این افتاد که زنده است (گردآوری : انجمن ناجی) بعد فهمید که نتوانسته است زندگی کند چون همیشه فراموش کرده که زنده است و نفهمیده که زندگی و زنده بودن چیست؟ بعد خواست به مردن فکر کند ولی نتوانست، چون گلوله طاقت نیاورد و او مرد!
وقتی او را دفن می کردند، دیدند چند قطره اشک روی گونه اش است ولی هیچ وقت نفهمیدند او کی گریه کرده است (گردآوری : انجمن ناجی)