روزگار غریبیست... به چرخ و فلکی ماند که گاهی به چپ میچرخدو گاهی به راستگاهی به کام است و گاهی بر! روزی من پشت اون میزی که تو نشستی نشسته بودم و تصورش هرگز نبود که جایمان عوض شود! روزی من می دویدم از پی طلبم وروزی تو روی از هرخانه به خانه! روزی از عشق تو من زدم به بیراهه و روزی تو برگشتی و من در هوای ذیگری!و چه روزهای تلخی بود که در هوای دیگری بودی و تلختر اینک ،که بیخیالم نمیشوی! روزی که مادر کالسکه بر دست کودکش را به گردش می برد خبر از این روز نداشت که جای آندو باهم عوض میشود و اوست بر ویلچرو فرزندش اورا میگرداند! میگرداند این گردون عجب گردشگری دیدم در این گردون عجب روزها شدم روشن!
عجب شبها گذشت برمن! روزی زندگی تو محکم بود و به من راه می آموختی !
و اینک زندگی تو پاره شد و من حیرانم! روزی تو به همسر خود میبالیدی و همه تحریک تو و حرفات.و اینک همه می بینند که همسرت به ناکجا آباد رفت تنها و تو هم تنها! روزی تو حقیر دوستت و روزی را دیدم که تو تحقیرش کردی! روزگار این گردون عجب گشت و عجب گرداند !روزی به کام و روزی برآن!