رویاهای مبهم کودک درونسفر به دنیای کودکیروزها وسالها می گذرد و من با کودک درون خود بیگانه تر میشوم " آنقدر که برایش احساس دلتنگی میکنم .نمیدانم چه کسی احیاگر نوشتنم شد تا بار دیگر قلم شکسته ذهنم در دست گیرم و از التهابات درونیم بگویم و تمام دلواپسیهای کودک درونم را بشکافم .تا آنجا که ذهن فرسوده ام یاریم میکند : تنها بودم و تنها مینوشتم و بعد صدها بار خواندن آن در گوشه ای میسوزاندم " تا کودک درونم خجالت زده افکارم نباشد . کبوتر خیال بودم و به هرجا پر کشیدم .بارها هویت خود را ورق میزدم و از خود میپرسیدم که من کیستم ؟ آرام کسی در گوشم میخواند که تو کودکیو باید کودکی و شیطنت کنی بدون ترس از سرانجام آن . اما فقط به تنهایی میرسم . دنیایی پر از ترس و اضطراب .کاش میشد دوباره به آن روزها بازگشت کاش می شد رستاخیری برای کودکی برپا کرد و به آن فرصتی دوباره داد تا کودک شود و زندگی کند و به آرزوهایش برسد . ارزویم را در خیالم اجابت میکنم :حالا من کودک هستم دلم میخواهد در کوچه باغ کودکی همبازی دوستانم شوم و در برکه زلال باغ آب بازی کنم و با شادی فریاد بزنم فارغ از هر خوب وبد . و در مدرسه خیالی خود بدون ترس از معلم و مدیر شیطنت کنم و تنها غصه ام ننوشتن مشق شبم شود . میخواهم باز نوه عزیز مادربزرگ شوم روی زانویش قصه های کودکانه گوش کنم تا آرام بخواب روم و غرق رویاهای شیرین شوم . به راستی چه شد ان کودکی؟