دوستان یکی از دوستای صیانه فوت کرده روز جمعه دفنش کردن خدا رحمتش کنه ایشالله خدا به صیانه و خانواده ی محترم اون مرحوم صبر بده ی فاتحه بفرستین برای شادی روحش
برای گوش دادن سوره ی فاتحه از مدیا پلیر زیر اقدام کنید
با کمال تأسف باخبر شدیم دوست شما دار فانی را وداع گفتاین مصیبت را به شما و خانواده محترمشان تسلیت عرض می نمایم و از خداوند متعال برای متوفی طلب مغفرت و برای خانواده محترمشان صبر جمیل مسئلت می نماییم
انگار ملائک تو را میان بوسه هایی که برای خدا فرستادم دزدیدند. عطر برگ های لیمو ، درخت توت ، کنار گارم زنگی و زیتون و میوه های کال درخت انبه باغ ها را چه زود به فراموشی سپردی؟!
چگونه توانستی آن همه خاطره را در یک لحظه تمام کنی.
همه را می بینم اما جزء تو که خاطره ای شدی ماندگار برای قلب هایی که منتظرت هستند.
گناه آسمانی که تورا به آغوش کشید و باخود برد را هرگز نخواهیم بخشید تو میان بودنت و یادت ، یادت را برایمان گذاشتی و بودنت را افسانه ساختی.
صیانه جان
از دست دادن دوست و همدم عزیزت رو بهت تسلیت می گم
امیدوارم خداوند متعال به شما و خانواده اون عزیز صبر عطا کنه
انشاا... جایگاه دوستت در بهشت اعلائ باشه
سال 1378 بود . پاییز آن سال پرحادثه در کردستان فرارسیده بود . من هم در پاسگاه مرزی بودم و گاهی خیلی دلتنگ می شدم . یادم هست یک روز برای گرفتن مرخصی یک روزه به پایگاه مرکزی آمدم که تا مرکز شهر حدود 3 ساعت راه فاصله داشت . دوباره آن دوست و همخدمتی نازنین را دیدم . اهل آذربایجان بود . صورت گرد و مهربانی داشت و همیشه ته ریش می گذاشت . حوصله نگهبانی نداشت و درخواست کار خدماتی داده بود . قرار شد برای آب رسانی به پایگاه های اطراف به این دوست خوب یک تراکتور بدهند تا با تانکر و تراکتور آب رسانی کند . تا قلم و کاغذ را دستم دید معطل نکرد و گفت : درخواست من رو بنویس برم که خیلی کار دارم . هرچه گفتم که بگذار اول مرخصی خودم را رد کنم الان می نویسم . قبول نکرد . ناچار تسلیم شدم . وای که چه لبخند زیبایی داشت . دلم سوخت و تمام توانم را به کار گرفتم و درخواست او را طوری که موافقت بشود آماده کردم و تحویلش دادم . باز هم همان لبخند دلنشین را تحویل داد و تشکر با لهجه آذری و خداحافظی !!
********
شب شد و بعد از کلی تلاش به پاسگاه رسیدم . خدا را شکر کارم حل شده بود . یکساعت بعد نوبت نگهبانی من بود و زود رفتم مهیا بشوم . نماز ، غذا ، استراحت و تحویل سلاح . . . اما وقتی در محوطه پاسگاه رفتم صدای پچ پچ افسر فرمانده و درجه داران دیگر من را کنجکاو کرد . آمدم توی آسایشگاه و از بچه ها پرسیدم چیزی شده ؟ یکی از سربازان گفت : امروز ((سالار)) رفته بود قرارگاه مرکزی تراکتور بیاره برای پاسگاه ها . انگار توی راه کوهستانی ، به سمت دره منحرف شده و تراکتور روی سالار چپ کرده . . تا اومده کاری کنه تراکتور اومده روی بدنش و خفه ..... . توی اون سرمای کردستان انگار آب یخ روی من ریختن . بغضم ترکید و گریه امانم نداد . واقعا سالار چه عجله ای داشت ! این نوگل تازه کار نامزد هم داشت . هنوز صورت خندان سالار در روز آخر در ذهنم مانده است و وقتی می خواهم برای کسی نامه ای بنویسم دلم می لرزد نکند نامه آخر باشد .
نمی دانم چرا ؟؟ ولی وقتی خبر فوت دوست خانم صیانه را شنیدم ناخواسته به یاد دوست خودم سالار افتادم و اندوه در دلم تازه شد . صمیمانه از درگاه ایزد منان برای این کاربر گرامی و خانواده تازه گذشته طلب صبر و شکیبایی می کنم . و برای آن مرحوم آرزوی بخشش و علو درجات دارم .
خاطره مستند اندیشه از سالهای خدمت سربازی - 1392/10/21