اما اینجا در سرزمینم؛ موجودی همیشه نگرانم، نگران پوششم، نگران رنگ لباسم، نگران رفتارم، نگران نگاه و حرف و قضاوتِ قاضیانی که اطرافم را احاطه کرده است، قاضیانی که در جایگاه قضاوت نیستند و این نگرانی ها مرا از پای انداخت. پاهایی که آماده صعود بود تا اوج قله ها اما خسته راه شد راه پر فراز و نشیب اثبات حضوری در شان انسانیتم.
اصلا از کودکی اینگونه تربیت شدم و مدام به من گوشزد شد که: دختر خوب زیاد نمیخندد، بلند نمیخندد، کم حرف میزند، به حرف همه گوش میدهد و سکوت میکند به احترام پدرش، برادرش، شوهرش و… و سکوت میکند و سکوت میکند و… .
همواره آموختم رضایت دیگران را بر رضایت خودم ترجیح بدهم، بخصوص رضایت مردانی که همیشه در طول زندگی ولی و قیم من بودند و همه اینها از من موجودی منفعل و وابسته ساخت.
وقتی با دوستانم در اماکن عمومی ظاهر میشوم نگرانم زیرا صدای خنده های بی خیال و بلندم و حرف زدن های با هیجان و بلندم باعث خشم و آزردگی بسیاری شود، حتی بعضی از زنان اطرافم، زنانی که در نهان ترین نقطه وجودشان بر خنده های بی دغدغه و معصومم غبطه میخورند چرا که هماره اسیر بندهای تعصب بودند و خنده های من، حسرتشان را بیدار میکند.
در محیط کارم نگرانم ، نگرانم مبادا شوخی های ساده و دوستانه من با همکاران مرد، سوء تعبیر شود و مرا جلف و سبک سر خطاب کنند.
وقتی با همکاری در راه بازگشت به خانه هم مسیر میشوم باز هم نگرانم، اگر خویشی، دوستی ما را ببیند چه تصوری خواهد کرد؟!
هنگامی که دلم میخواهد لباسی به رنگ روشن و شاد بپوشم ، نگرانم؛ دیگران چه تصوری میکنند اگر مرا با این رنگ لباس و روسری در خیابان ببینند؟!؟
تنها چیزی که خوب آموختم، سانسور خود بود، سانسور افکارم، حرفها و علایقم، نیازها و…
همه آنچه مردان دور و برم مجاز به انجامش بودند و هستند برای من ممنوع بود و هست.
زمانی که به عنوان کارشناس و اهل فن به مجامع و گردهمایی های بین المللی دعوت میشوم نیز نگرانم.
باید مراقب پوششم باشم، از روزها قبل به میزبانانم نکات لازم در مورد نحوه برخورد با یک زن ایرانی را آموزش بدهم تا مبادا رعایت آداب اولیه آشنایی و خوشآمد گویی آنها، اساس قضاوت و داوری دلواپسانِ شان و شخصیت زن ایرانی شود!
اما زمانی نگرانی من به اوج میرسد که کسانی که داعیه فرهنگ و اجرای اخلاقیات در جامعه را دارند، براحتی و با استدلال های منتج از افکار منورشان داد سخن سر بدهند که:
وقتی من برای نوع پوششم از مردان اطرافم اجازه نگیرم و مراقب سرو لباسم نباشم، مردانی هم که به واسطه این بی توجهی من، عنان شهوت و هوسشان را از دست میدهند مجازند حریم مرا شکسته و فقط به فکر فرو نشاندن عطش خود باشند!
و اما در این قسمت داستان نگران مردان سرزمینم هستم که با رواج چنین افکاری به آنها توهینی به مراتب بزرگتر و سنگین تر شده است (گردآوری : انجمن ناجی) گویی منادی چنین سخنانی، مردان را موجوداتی مطلقا در بند شهوت و بیماران جنسی تصور میکند که در برابر جنس مخالف هیچ اختیار و کنترلی بر خود و رفتارشان ندارند و مترصد فرصت هستند تا زنی را به چنگ آورند!
براستی تا این حد در تربیت ما قصور شده است؟
واااای بر مردمی که در برخورد با انسان ها، جنسیت و نمایان بودن بخشی از بدن طرف مقابل توجهشان را جلب کند و بی هیچ کنترلی بر خودشان، از این رویارویی چنان منقلب شوند که حرمت و شان انسان را به زیر پا بگذارند!
و چه تلخ اما دلنشین، شاعره سوریه ای (غاده السمان) فریادم را در قالب اشعارش ریخته است:
اگر به خانهی من آمدی
برایم مداد بیاور مداد سیاه
میخواهم روی چهرهام خط بکشم
تا به جرم زیبایی در قفس نیفتم
یک مداد پاک کن بده برای محو لبها
نمیخواهم کسی به هوای سرخیشان، سیاهم کند
صداخفه کن هم اگر گیر آوردی بگیر!
میخواهم وقتی به جرم عشق و انتخاب،
برچسب فاحشه میزنندم
بغضم را در گلو خفه کنم
برایم یک پلاکارد بخر به شکل گردنبند،
بیاویزم به گردنم … و رویش با حروف درشت بنویسم:
من یک انسانم
من هنوز یک انسانم
من هر روز یک انسانم
به قدمت تاریخ بشری تلاش کردم، دانش و مهارت کسب کردم، پا به عرصه هنر و سیاست و… گذاشتم، دوشادوش مردان اطرافم، تا بگویم: من انسانم همانند تو و در هر برخورد و دیدار و حضوری انسان بودنم را ببین نه جنسیت و برجستگی های بدنم را.
جسم من همانند روحم با ارزش است و حریمم حرمت دارد، حریمی که خود مرزهای آن را تعیین میکنم نه نگاه و هوس های پلشت!
باز هم از اشعار حضرت مولانا مدد میگیرم :
گــــــــــفت پیغمبر که زن بر عاقلان غــــــالب آید سخت و بر صاحبدلان
باز بــــــــــر زن جاهلان چیره شوند زآنــــکه ایشان تند و بس خیره روند
کم بُوَدشان رقت و لـــــطف و وداد زآنـــــکه حیوانی ست غالب بر نهاد
مـــــــــهر و رقت وصف انسانی بود خــشم و شهوت وصف حیوانی بود
پرتو حق است آن، معشوق نیستخالق است آن گوئیا مخلوق نیست