۱۶-۹-۱۳۹۲, ۰۶:۵۳ عصر
قاصدکهای بی پر
زهرا عباسی نیاسر
برگزیده ی چهارمین دوره ی مسابقات کشوری
شعر و داستان کوتاه 1389
مقدمه :
همیشه بهانه ای هست ، حتی اگر چشمان تو از راه نگاه من گم شوند !
همیشه می شود گوشه ای کزکزد و میان کاغذها پادشاهی کرد ، می شود تمام شاهنامه ها را بی ردپایی خدایی کرد ، همیشه بهانه ای هست برای نوشتن و زمینی کردن گنجشککان رقصان در این جمجمه ...
پاک کردن تو از لابه لای سطرهای این دفتر کار من نیست./
این متن بالا چند خطی از مقدمه ی کتاب حاضر بود و در 7 بخش نگاشته شده .
1- من بر بوی تن تو آشناتر از انتظار یعقوبم
2-گونه هایم نیش باران زنبورها شد از چشمهای عسلی ام اشک می ریخت ...
3- داشتم میان لحظه ها جایی برای تو خالی می کردم همین که نیمکت خالی شد غیبت زد شاید باید میان دل تو جایی برای خودم باز می کردم
4-هیچ قاصدک خانه نشینی بر رسالت مبعوث نخواهد شد "دلدادگی" اسم شب آسمانی شدن است ...
5-برای تو نوشتن گوشواره ای آویخته برگوشهای لحظه های من است پوشیه ی بیگانگی گوش و گوشواره را می بلعد
6-می شود رفت و فراموش کرد جنگلی را که آهوان معصوم دلداده اش را به پای باور عشق یک پلنگ به شکار گاه روانه کرده است ...
7- می شود کبودی یک اشتیاق را بر تنی ماهپاره داغ تزد می شود بر داغی گریست می شود داغی برخاست ...زهرا عباسی نیاسر
برگزیده ی چهارمین دوره ی مسابقات کشوری
شعر و داستان کوتاه 1389
مقدمه :
همیشه بهانه ای هست ، حتی اگر چشمان تو از راه نگاه من گم شوند !
همیشه می شود گوشه ای کزکزد و میان کاغذها پادشاهی کرد ، می شود تمام شاهنامه ها را بی ردپایی خدایی کرد ، همیشه بهانه ای هست برای نوشتن و زمینی کردن گنجشککان رقصان در این جمجمه ...
پاک کردن تو از لابه لای سطرهای این دفتر کار من نیست./
این متن بالا چند خطی از مقدمه ی کتاب حاضر بود و در 7 بخش نگاشته شده .
1- من بر بوی تن تو آشناتر از انتظار یعقوبم
2-گونه هایم نیش باران زنبورها شد از چشمهای عسلی ام اشک می ریخت ...
3- داشتم میان لحظه ها جایی برای تو خالی می کردم همین که نیمکت خالی شد غیبت زد شاید باید میان دل تو جایی برای خودم باز می کردم
4-هیچ قاصدک خانه نشینی بر رسالت مبعوث نخواهد شد "دلدادگی" اسم شب آسمانی شدن است ...
5-برای تو نوشتن گوشواره ای آویخته برگوشهای لحظه های من است پوشیه ی بیگانگی گوش و گوشواره را می بلعد
6-می شود رفت و فراموش کرد جنگلی را که آهوان معصوم دلداده اش را به پای باور عشق یک پلنگ به شکار گاه روانه کرده است ...
مخفی :
حالا که همه ی پادشاهان جهان رسم رفتن آموخته اند من می خواهم نه ملکه که همان سرباز ساده باشن و با خودم روم
مخفی :
روزگاری که می گذرد غبار فراموشی را بر تن قلم هایم نشانده ، آن قدر که یادم رفته بود نوشتن می دانم ، یادم رفته وبد خاطره ی لوح های کلاس اول ابتدایی و پاک کنی که بیش از مدادهای سیاه نوک تیز فرسوده می شد