۲۰-۸-۱۳۹۲, ۰۴:۰۸ صبح
همه در آستانهی خيمه
چشمها خيره سمت علقمه بودناگهان عطر و بوي ياس آمدبه گمانم شميم فاطمه بودبانگ أدرک أخا در آن لحظهمثل تيري به قلب بابا خوردناله مي زد «انکسر ظهري»قد و بالاي آسمان تا خوردرفت سمت فرات اما حيفبيقرار و خميده بر مي گشتکوه غم روي شانه هايش بودبا دو دست بريده بر مي گشترفت سقا و خيمه ها ديگراز غم بي کسي لبالب شدبي پناهي خودي نشان مي داداول بي کسي زينب شد
چشمها خيره سمت علقمه بودناگهان عطر و بوي ياس آمدبه گمانم شميم فاطمه بودبانگ أدرک أخا در آن لحظهمثل تيري به قلب بابا خوردناله مي زد «انکسر ظهري»قد و بالاي آسمان تا خوردرفت سمت فرات اما حيفبيقرار و خميده بر مي گشتکوه غم روي شانه هايش بودبا دو دست بريده بر مي گشترفت سقا و خيمه ها ديگراز غم بي کسي لبالب شدبي پناهي خودي نشان مي داداول بي کسي زينب شد