انجمن علمی عمومی ناجی

 

دیروز اومدم از سرسره پارک رو هوا ملق بزنم با چند دور چرخیدم نفهمیدم با کجا میام زمین با گردن اومدم زمین یه جورایی خورد شدم

من یه روز سر کلاس بودم تو دبیرستان یه معلم عربی داشتیم همیشه یه دستش ماژیک بود وقتی می خواست بنویسه اون دستش رو میگرفت بالای تخته و مینوشت قدشم کوتاه بود از قضا منم همیشه صندلی جلوم بودم اون رو نشستم آخر کلاس و یواشکی به دوستم گفتم ببین قدش کوتاهه باید دستش رو بگیره بالاتخته یهو معلمومن برگشت گفت نه قدم کوتاه نیست عادت دارم نه که خودت قد بلندی قیافه من دیدنی بود شده بودم مثل چراغ چشمک زن سفید زرد قرمز:@:@:@

جالب تر از اون چند وقت پیش تو بانک دیدمش گفت آقایی... دیگه دست بالای تخته نمیگیرم البته به شوخی گفتواقعا معلم به تمام معنا بود

تویه مهمونی بودیم یکی ازخانومابلندشده بودسلام احوال پرسی کنه نمیدونم کدوم ازخدابی خبری صندلیشوبرداشته بودخانومه اومدبشینه افتادروزمین فکرشوبکن وسط مهمونی بااون دک وپز ولوشی وسط سالن هههههههه

(۳-۴-۱۳۹۲ ۰۲:۱۴ عصر)شادی نوشته شده توسط: [ -> ]رفته بودیم خونه یکی ازفامیلای دور...من چون بچه هاروخیلی دوست دارم مرتب پسرخونواده روکه یه بچه 3ساله بودصدامیکردم وازش میخواستم یک کم بیادبشینه بغلم حالاسوتیموببینیداسم بچه علی بودواسم بابای بچه محمد....من اشتباهی اسم باباهه روصدامیکردم یهودیدم همه دارن چپ چپ نگام میکننیکی ازفامیلانزدیک شدبهم گفت محمداسم باباشه خیلی خجالت کشیدم چشمم افتاداون بنده خدادیدم فقط داره فرش رونگاه میکنه مدتهاازاون خاطره گذشته ولی هنوزهمه بایادآوریش میخندن

بچه ها شادی اینجوری می کرد :
چطوری مملی گوگولی مملی بگو سلام ، مملی لوپولی ، مملی فینگیلی

(۳-۴-۱۳۹۲ ۰۳:۱۶ عصر)کامران نوشته شده توسط: [ -> ]

(۳-۴-۱۳۹۲ ۰۲:۱۴ عصر)شادی نوشته شده توسط: [ -> ]رفته بودیم خونه یکی ازفامیلای دور...من چون بچه هاروخیلی دوست دارم مرتب پسرخونواده روکه یه بچه 3ساله بودصدامیکردم وازش میخواستم یک کم بیادبشینه بغلم حالاسوتیموببینیداسم بچه علی بودواسم بابای بچه محمد....من اشتباهی اسم باباهه روصدامیکردم یهودیدم همه دارن چپ چپ نگام میکننیکی ازفامیلانزدیک شدبهم گفت محمداسم باباشه خیلی خجالت کشیدم چشمم افتاداون بنده خدادیدم فقط داره فرش رونگاه میکنه مدتهاازاون خاطره گذشته ولی هنوزهمه بایادآوریش میخندن

بچه ها شادی اینجوری می کرد :
چطوری مملی گوگولی مملی بگو سلام ، مملی لوپولی ، مملی فینگیلی

کامی کوفت

خیلی بامزه بود اجی

یه روز رفته بودیم عید دیدنی خونه خاله ی همسرم تازه شوهر کرده بودالبته ازدواج چهارمش بود
دختر من 2 سالش بود هی میرفت سراغ ظرف شکلات
ما هرکاری میکردیم دخترم رو نمیتونستیم کنترل کنیم
شوهر خاله که باهاشم خیلی رودروایستی داشتیم بلند شد و ظرف شکلات رو برداشت برد
دوباره که دخترم اومد شکلات برداره دید نیست
گریه کرد گفت ظرف کجاست
منهم از روی عادت مادرانه گفتم پیشی برد همون پیشی گندهه
یکدفعه سکوت تو جمع برقرارشدو بعد از چند لحظه همه منفجرشدن
از اون به بعد اون بنده خدا هر بار مارو میدید میگفت مهدیه بیا عمو پیشی اومده

من معمولا سینه مرغ رو فیله میکنم بعد میزارم تو فریزر
تازه قربونی کرده بودیم ومن یکم دنبه گداشتم تو فریزر

عصر بود همسرم زنک زد گفت مهمون داریم شام جوجه ماهیتابه ای درست کن
من سریع رفتمو فیله هارو درآوردم روشو با فلفل دلمه ای و پیازداغو............
یک ساعت که گدشت دیدم بوی مرغ نمیاد ولی چون باید خونه را تمیز میکردم نیومدم نگاه کنم
وقتی کارم تموم شد رفتم سر غذا

چیی دیدم؟؟؟؟

دنبه با فلفل دلمه ای وقارچو و......

خلاصه شام از بیرون گرفتیم