۲۰-۶-۱۳۹۲, ۰۹:۳۸ عصر
سراسیمه آمد.دوباره به سراغش آمد. غریبه بود. ولی جلوی او زیاد خجالت نمی کشید. آتشین بود. سریع و نافذ بود. تا حدی که یک آن تمام جسمش را به او سپرد. به روح خودش آویزان شده بود. بین رفتن و نرفتن مانده بود. دست از سر این سر در گمی بر نمی داشت. چشمش بسته بود. فقط با پوستش تماس چیزی را حس می کرد. شبیه عکس بود ولی لهیب خاصی از آن ساطع می شد. همیشه همین جور بود. لعنتی! واژه ای که اول نثارش می کرد ولی بعد با لعنتی کنار می آمد. مقاومت نکرد.حرکتی کرد و پنهان شد. خزید. از کوره راه گریز زد. تقلا کرد و کاوش کرد و ... حالا گرم شده بود و بی طاقتی می کرد.تونل پیدا شد.به گودال سرک کشید. بیراهه ،تاریک بود ؛ ولی جذبه داشت. انگار وارد درونش شده بود و به او نهیب می زد: عجله کن !! چقدر خشک و سنگین بود. دستش روی صفحه کلید لغزید. چیزی نوشت و لرزید. آمد کبریت آخر را بکشد که صدایی شنید: بمان ای درمانده!!بمان !!
میخکوب شد. چه آشنا بود صدا ! دستش روی کلید آخر ماند. تکانی خورد. نوشته را پاک کرد.ناله ای شنید. اما رها نشد. برقی از ذهنش گذشت. عرق سرد روی صورتش نشست. ذهنش به دو نیم شد. هنوز چشمش بسته بود. خواست برخیزد دوباره همان ناگهانی اول آمد. این بار محکم تر او را گرفت. کشید و دوباره نشاند. عجله کن !! بشتاب ! دوباره داغ شد. این بار خیلی بدتر . نفهمید کی به آخر عبارتِ اسارت رسید اما مصمم شد جرقه آخر را بزند. حسی رویایی و تسلیم کننده داشت.داغ شد. لذت ... تمام او لذت شده بود. خودش این فکر را می کرد. این بار با قدرت ضربه زد .کلیدِ <Enter> . سرکی به گودال کشید و وارد شد. دوباره همان صدای آشنا آمد. بمان ! به تو چه وعده داده اند؟ هنوز چشمش بسته بود. این بار زبان گشود:
:عیش و لذت!
-- از چه ؟
>;(وسوسه : از دست نده )
: زندگی !
-- با چه ؟
>وسوسه : آماده اس )
:جسمم! ذهنم! فکرم!با خودم!
--واقعا لازمه؟
> وسوسه : وای چه شیرین !)
:در وجودم ریشه داره. حس می کنم.
--در عوضِ چی ؟
>وسوسه : رایگان ! خواهان داری !)
:نمی دونم.....نمی دونم.....نمی دونم.....
دستش رها شد. کلیدی زد و جستجو متوقف شد. جدالی به پا خواست (گردآوری : انجمن ناجی) دوباره گرما به سراغش آمد ولی با عرق سرد همراه شد.
>وسوسه: ابله! منتظر چی هستی ؟ این دم رو دریاب!)
--آفرین بر تو ! گوهر ناب خود را دریاب!
:دارم منفجر می شم ؟ چه کارکنم ؟
>وسوسه:این حق تو است (گردآوری : انجمن ناجی)آزادی ؟)
--این امانت است (گردآوری : انجمن ناجی) جسم و جان!
:من چرا این جوری میشم ؟ دیگه طاقت ندارم!!
>وسوسه: کسی به کسی نیست!؟)
--تو تنها نیستی. هیچ کس رها نشده .پناهگاهی هست.
:یکی به دادم برسه ؟دارم دیوونه می شم؟
>وسـ......:بدبخت ! بی چاره ! ترسو !)
-- وجــ......: به دلت نگاه کن. دریچه نوری باز شده.
: من نمی خوام اسیر بشم . (رشته اشک سرازیر شد)
>و.........: تو را رها نمی کنم. گرفتارت می کنم.حالا ببین ؟!)
--وجدا......: باز آ باز آ هر انچه هستی بارآ...
: بغضی سنگین در گلو...فریادی رسا : خداآآآآآآآآآآآ . کمکم کن
>.........: نعره نکبت بار شیطان :آخ آخ آخ آخ آآآآآآآخ )
-----وجدان: صد بار اگر توبه شکستی باز آ.
: خدایا دستمو بگیر.
--گوهر خودر را هویدا کن کـــمال این است و بـس
--خویش را در خویش پیداکن کمال این است وبس
-- گوارایت باد شهد ایمان
: خدایا ! کمکم کن...
: خدایا ! منو ببخش...
: خدایا ! منو قبول کن...
سرش را روی دو دستش گذاشت. یک دل سیر گریست. به گذشته نگاهی کرد و بر سرمایه رفته افسوس خورد.گریه امانش نداد. تنها با خودش و خدای خودش خلوت کرد.با خدا درددل کرد.سبک شد.حس آتشین رفت. از آن ملعون خبری نبود.آرام شد.قلبش به درستی تپید. زمانی گذشت و به خودش آمد.چشمش را باز کرد.گوشه میز کارش قرآن را دید. برداشت . بوسید. صفحه ای آورد. خواند و سیراب شد...
وَإِذَا سَأَلَكَ عِبَادِي عَنِّي فَإِنِّي قَرِيبٌ أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذَا دَعَانِ فَلْيَسْتَجِيبُواْ لِي وَلْيُؤْمِنُواْ بِي لَعَلَّهُمْ يَرْشُدُونَ :
چون بندگان من در باره من از تو بپرسند ، بگو که من نزديکم و به ندای کسی که مرا بخواند پاسخ می دهم پس به ندای من پاسخ دهند و به من ايمان آورند تا راه راست يابند
چشمانش باز بود .تصمیمش را گرفت. بر دلش نوشت که دیگر چشمش را نبندد..از پنجره اتاقش نسیم دلنوازی می وزید. چقدر آرام شده بود .آرامِ آرام ..
═══════════════════════════════════════════════════
تقدیم به (ق.) که از هرزجویی در اینترنت توبه کرد. و به امید روزی که شاهد اینترنت بدون هرزه نگاری باشیم.متاسفانه واقعیت موجود از خطری بزرگ حکایت دارد. صمیمانه از تمام دوستان پوزش می طلبم.التماس دعا!
═══════════════════════════════════════════════════