انجمن علمی عمومی ناجی

نسخه‌ی کامل: روز گار با طعم اندیشه / چشمان بسته
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
صفحه‌ها: 1 2 3 4
[تصویر:  13788432822671.jpg]
سراسیمه آمد.دوباره به سراغش آمد. غریبه بود. ولی جلوی او زیاد خجالت نمی کشید. آتشین بود. سریع و نافذ بود. تا حدی که یک آن تمام جسمش را به او سپرد. به روح خودش آویزان شده بود. بین رفتن و نرفتن مانده بود. دست از سر این سر در گمی بر نمی داشت. چشمش بسته بود. فقط با پوستش تماس چیزی را حس می کرد. شبیه عکس بود ولی لهیب خاصی از آن ساطع می شد. همیشه همین جور بود. لعنتی! واژه ای که اول نثارش می کرد ولی بعد با لعنتی کنار می آمد. مقاومت نکرد.حرکتی کرد و پنهان شد. خزید. از کوره راه گریز زد. تقلا کرد و کاوش کرد و ... حالا گرم شده بود و بی طاقتی می کرد.تونل پیدا شد.به گودال سرک کشید. بیراهه ،تاریک بود ؛ ولی جذبه داشت. انگار وارد درونش شده بود و به او نهیب می زد: عجله کن !! چقدر خشک و سنگین بود. دستش روی صفحه کلید لغزید. چیزی نوشت و لرزید. آمد کبریت آخر را بکشد که صدایی شنید: بمان ای درمانده!!بمان !!
 
میخکوب شد. چه آشنا بود صدا ! دستش روی کلید آخر ماند. تکانی خورد. نوشته را پاک کرد.ناله ای شنید. اما رها نشد. برقی از ذهنش گذشت. عرق سرد روی صورتش نشست. ذهنش به دو نیم شد. هنوز چشمش بسته بود. خواست برخیزد دوباره همان ناگهانی اول آمد. این بار محکم تر او را گرفت. کشید و دوباره نشاند. عجله کن !! بشتاب ! دوباره داغ شد. این بار خیلی بدتر . نفهمید کی به آخر عبارتِ اسارت رسید اما مصمم شد جرقه آخر را بزند. حسی رویایی و تسلیم کننده داشت.داغ شد. لذت ... تمام او لذت شده بود. خودش این فکر را می کرد. این بار با قدرت ضربه زد .کلیدِ <Enter> . سرکی به گودال کشید و وارد شد. دوباره همان صدای آشنا آمد. بمان ! به تو چه وعده داده اند؟ هنوز چشمش بسته بود. این بار زبان گشود:
:عیش و لذت!
 
-- از چه ؟
>;(وسوسه : از دست نده )
: زندگی !
 
-- با چه ؟
>تصویر: images/smilies/at wits end[najiforum.ir].gifوسوسه : آماده اس )
:جسمم! ذهنم! فکرم!با خودم!
 
--واقعا لازمه؟
تصویر: images/smilies/4.gif وسوسه : وای چه شیرین !)
:در وجودم ریشه داره. حس می کنم.
 
--در عوضِ چی ؟
>تصویر: images/smilies/4.gifوسوسه : رایگان ! خواهان داری !)
:نمی دونم.....نمی دونم.....نمی دونم.....
 
دستش رها شد. کلیدی زد و جستجو متوقف شد. جدالی به پا خواست (گردآوری :‌ انجمن ناجی) دوباره گرما به سراغش آمد ولی با عرق سرد همراه شد.
 
>تصویر: images/smilies/lightbulb.gifوسوسه: ابله! منتظر چی هستی ؟ این دم رو دریاب!)
--آفرین بر تو ! گوهر ناب خود را دریاب!
:دارم منفجر می شم ؟ چه کارکنم ؟
 
>تصویر: images/smilies/lightbulb.gifوسوسه:این حق تو است (گردآوری :‌ انجمن ناجی)آزادی ؟)
--این امانت است (گردآوری :‌ انجمن ناجی) جسم و جان!
:من چرا این جوری میشم ؟ دیگه طاقت ندارم!!
 
>تصویر: images/smilies/lightbulb.gifوسوسه: کسی به کسی نیست!؟)
--تو تنها نیستی. هیچ کس رها نشده .پناهگاهی هست.
:یکی به دادم برسه ؟دارم دیوونه می شم؟
 
>تصویر: images/smilies/lightbulb.gifوسـ......:بدبخت ! بی چاره ! ترسو !)
-- وجــ......: به دلت نگاه کن. دریچه نوری باز شده.
: من نمی خوام اسیر بشم . (رشته اشک سرازیر شد)
 
>تصویر: images/smilies/cool.gifو.........: تو را رها نمی کنم. گرفتارت می کنم.حالا ببین ؟!)
--وجدا......: باز آ باز آ هر انچه هستی بارآ...
: بغضی سنگین در گلو...فریادی رسا : خداآآآآآآآآآآآ . کمکم کن
 
>[تصویر:  137219730491641.gif].........: نعره نکبت بار شیطان :آخ آخ آخ آخ آآآآآآآخ )
-----وجدان: صد بار اگر توبه شکستی باز آ.
: خدایا دستمو بگیر.
--گوهر خودر را هویدا کن کـــمال این است و بـس
--خویش را در خویش پیداکن کمال این است وبس
-- گوارایت باد شهد ایمان
 
: خدایا ! کمکم کن...
: خدایا ! منو ببخش...
: خدایا ! منو قبول کن...
 
سرش را روی دو دستش گذاشت. یک دل سیر گریست. به گذشته نگاهی کرد و بر سرمایه رفته افسوس خورد.گریه امانش نداد. تنها با خودش و خدای خودش خلوت کرد.با خدا درددل کرد.سبک شد.حس آتشین رفت. از آن ملعون خبری نبود.آرام شد.قلبش به درستی تپید. زمانی گذشت و به خودش آمد.چشمش را باز کرد.گوشه میز کارش قرآن را دید. برداشت . بوسید. صفحه ای آورد. خواند و سیراب شد...
 
وَإِذَا سَأَلَكَ عِبَادِي عَنِّي فَإِنِّي قَرِيبٌ أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذَا دَعَانِ فَلْيَسْتَجِيبُواْ لِي وَلْيُؤْمِنُواْ بِي لَعَلَّهُمْ يَرْشُدُونَ :
چون بندگان من در باره من از تو بپرسند ، بگو که من نزديکم و به ندای کسی که مرا بخواند پاسخ می دهم پس به ندای من پاسخ دهند و به من ايمان آورند تا راه راست يابند
 
چشمانش باز بود .تصمیمش را گرفت. بر دلش نوشت که دیگر چشمش را نبندد..از پنجره اتاقش نسیم دلنوازی می وزید. چقدر آرام شده بود .آرامِ آرام ..
 
 
 
═════════════════════════════════════════════════
تقدیم به (ق.) که از هرزجویی در اینترنت توبه کرد. و به امید روزی که شاهد اینترنت بدون هرزه نگاری باشیم.متاسفانه واقعیت موجود از خطری بزرگ حکایت دارد. صمیمانه از تمام دوستان پوزش می طلبم.التماس دعا!
 
══════════════════════════════════════════════════

 

 
بسیار زیبا و قابل تامل متشکرم
ممنون خانم سارینا



سایر دوستان آیا موارد دیگر از توبه و شفای (هرزه نگاری) و (هرزجویی) مشاهده کرده اید؟ ممنون می شوم چند خطی به یادگار بگذارید.
از معصومان عليه السلام نقل شده : روزى حضرت موسى عليه السلام نشسته بود، شيطان بر او وارد شد در حالى كه كلاهى رنگارنگ بر سر داشت . آن را از سر خود برداشت كنارى گذاشت و رفت نزديك حضرت موسى (ع ) سلام كرد. آن حضرت فرمود: تو كيستى ؟ گفت : شيطانم . فرمود: خدا خانه ات را خراب كند و تو را از مردم مؤمن دور دارد، اين كلاه راه راه رنگارنگ چيست ؟ گفت : دلهاى مردم را وسيله آن جذب مى كنم . موسى به او فرمود: به من خبر بده كه وقتى فرزند آدم گناه مى كند، چه موقع بر او مسلط مى شوى ؟ گفت : زمانى كه عجب او را بگيرد و عمل خود را بزرگ و زياد حساب كند و گناه خود را كوچك به حساب آورد.
.
حق تعالى گفت با موسى به راز
كافر از ابليس روزى جوى باز
چون بايد ابليس را موسى به راه
گشت از ابليس موسى رمز خواه
گفت دائم ياددار اين يك سخن
من مگو تا تو نگردى مثل من
گر به موئى زندگى باشد تو را
كافرى نى بندگى باشد تورا
.
بعد گفت :اى موسى ! - مى خواهم تو را نصيحت كنم و آن اين كه - با زنى كه بر تو حلال نيست در جايى خلوت نكن ، چون اگر مردى با زنى نامحرم خلوت كند، من خودم رفيق او هستم - و اين قدر وسوسه مى كنم تا آنها را به گناه بكشانم - ديگر اينكه اگر با خدا عهد و پيمان بستى فورا به آن وفا كن ، چون اگر كسى با خدا عهد كند، من ميان او وعهدى كه كرده واقع مى شوم - و نمى گذارم كه به عهد خو وفا كند و هم چنين اگر تصميم گرفتى كه صدقه دهى ، آن را زود بده ، چون اگر كسى قصد صدقه كند من رفيق او خواهم شد و او را از صدقه دادن باز مى دارم .
.
.
اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا
.
ناخواسته در گوشی تلفن همراه دوستتان عکسی غیراخلاقی می بینید. این پدیده (وجود عکس در تلفن همراه) حاکی از یک بیماری است یا یک گناه؟
.
.
.
مبارزه با هرزه نگاری مثل مبارزه با سارق است یا مثل مبارزه با معتاد ؟ با حضور خود به تکمیل این مقاله بیفزایید. منتظر نظرات شما هستم.
.
پیامبر اکرم (ص) می فرماید:
.
« نیة الشرک فی امتی اخفی من دبیب النملة السوداء علی الصخرة الصماء فی اللیله الظلماء »
.
نیت شرک در میان امت من از راه رفتن مورچه سیاه بر روی سنگی صاف در شبی ظلمانی مخفی تر است (گردآوری :‌ انجمن ناجی)

خدایا ما را آنی و کمتر از به خود وا مگذار!
.

دوستان عزیز این پست جدی است (گردآوری :‌ انجمن ناجی) به پاسخ سوالم فکر کنید؟ تا دیر نشده به فکر نسل فردا باشیم ؟ منتظر نظرات شما هستم.
سلام
بنظر من این یه نوع بیماریه
و علت بروز ایت بیماری فقط ضعف در ایمان هست
ایمان واقعی ن این به اصطلاح ایمانی که ما میگیم داریم
و نونی که به خانه ها برده میشه
و درمانش هم فقط با تلاش خود فرد امکان داره یعنی مثل یه معتاد که خودش باید از کاری که میکنه وعواقبش متنفر بشه تا بتونه ترک کنه
باید خود شخص به این نتیجه برسه واز همه بدتر اینکه لذت بالایی داره و ترک اون یه اراده محکم میخواد
.
بیماری سختی داره. اگه بیماری هستش پس چرا برای قربانی خودش لذت بخشه ؟؟؟؟؟؟


منتظر توضیح شما هستم ؟؟؟



خب یه معتاد هم بیماره و از این وضعی که داره لذت میبره
چون فقط همان لحظه رو میبینه واصلا به اخرش فکر نمیکنه
یا اینکه اصلا باور نداره که براش ضرر داره وقبول نداره که بیماره
واینو یه نیاز برای خودش تلقی میکنه
.
سیلی محکمی به صورت او زد. موهای ژل زده اش بلند بود و روی صورتش ریخت. از چشمان پدر آتش می بارید. پدرش بسیار مؤدب و با نزاکت بود. مدتها او را زیر نظر داشت و بارها تذکر سربسته داده بود. اما این بار پدر تذکر نداد. بغضی عجیب در گلوی پدر بود. تمام دلواپسی پدرانه را در دستش گذاشت و به صورت پسر پاشید. به او سیلی زد. پدر دیگر طاقت نداشت.

در چندین سال معلم بودنش یک بار هم به کسی سیلی نزد ؛ حتی آن موقع که شاگرد جسورش برگه امتحان را مچاله کرد و به صورتش زد. حتی آن موقع هم پدر نشکست. اما این بار وقتی از پله های آپارتمان نفس زنان بالا آمد و پا به منزل گذاشت ؛ (( مهوش )) را دید که زانوی غم به بغل گرفته و گریه می کند. کنار تنها عشق زمینی اش نشست و از او دلجویی کرد و علت گریه اش را پرسید. چه بر سرش آمد تا مهوش را ساکت کرد.

تکه ای بلور بود این زن . با وجود سواد و کمالاتش در خانه به همه کارها می رسید. خیلی به شرعیات و مذهبیات مقید بود. حتی در ایام ماه رمضان گاهی که عذر شرعی زنانه داشت ؛ باز هم سحرها بیدار می شد و روزه ظاهری و حیاگونه می گرفت تا با سوال پسر دَمِ بلوغ خودش بر خورد نکند. دلش می لرزید. مهوش گاهی برای مجله ((روزها)) مطالب خانه داری می نوشت و امروز هنگام کار با کامپیوتر اتفاقاً به آنچه که فکر نمی کرد بر خورد کرده بود. و دلش دوباره لرزیده بود. مانده بود چه کند. خدا را به کمک طلبید. نذر و نیاز کرد. تا اینکه شوهرش به خانه آمد و با دیدن استاد باز نشسته کمی آرام شد.

پدر پاکتی را که در دستش بود ،روی سکوی آشپزخانه گذاشت و به مدد یار دلنوازش رفت. هرچه مهوش حرف زد و گریه اش کمتر شد ؛ خشم و بغض پدر بیشتر و بیشتر شد. هرگز طاقت گریه مهوش را نداشت.منتظر شده بود تا فرزند جگر گوشه اش بیاید و خودش پاسخ بدهد. اما با دیدن او این بار دل پدر لرزید .جواب سلامش را به زور داد و دیگر نتوانست خودش را نگه دارد. و سیلی محکمی به صورت او نواخت!
مهوش به صورتش زد. و دوباره به گریه افتاد. معلم برای اولین بار قلبش تیر کشید. نتوانست بیایستد. نزدیک بود بیافتد که ناگهان ..... همان سیلی خورده زیر بغل پدر را گرفت. پدر سرش را بلند کرد و زیر موهای به هم ریخته ، دو چشم نمناک دید. آرام به زمین نشست. ولی غرورش دنبال شانه ای غیر از شانه مهوش می گشت تا راحت تر بشکند.

بغض رهایش نمی کرد و خیره به زمین نگاه می کرد ... مهوش لیوان آبی آورد و سرآسیمه به لب شوهر نزدیک کرد. جرعه ای همچون شرنگ تلخ نوشید. دوباره خیره شد. مهوش رو به فرزند دلبندش کرد. عشق شوهر به مهر فرزند غالب شد و نگاهی تند به پسر انداخت.

- این چه بی عفتیه که توی خونه آوردی ؟ سر سفره پدرت لقمه ناجور نبود ؟
پسر که هنوز دستش بر شانه پدر بود ؛نگاهی به زیر انداخت.

- تو چه کار کردی ؟ اینه نتیجه زحمت پدرت ؟ مدرسه می ری یا پی لجن مالی روحت هستی ؟

پسر سر به زیر بود و هیچ نمی گفت. مهوش دلش برای پسر نازدانه اش می سوخت. ولی قصهء غصه برای او سنگینی می کرد.

-شرم و حیا هم خوب چیزیه ؟ همین رو می خواهی ؟

نگاه پدر همچنان خیره بود. مهوش غصه و گریه را فراموش کرد.

-اصلا ... اصلا تا حالا کجا بودی ؟ مگه بابات نگفت قبل از غروب خونه باش؟؟!

این بار بغض پسر ترکید. شانه اش تکان خورد و موهایش هم. سر به زیر فقط یه کلمه گفت : مسجد بودم.

بارقه امید از قلب پدر گذشت. مهوش یکه ای خورد.

-مَـ مَـ مسجد ؟!

همچنان سر به زیر : بله مامان .

-مسجد برای چی؟

:من دیشب پیش میرزا حاجی بودم.

- میرزا حاجی ؟ همون میرزا حاجی ((شِکَستِه بَند)) ؟ اون که خیلی وقته خادم کربلا شده و ایران نیست.؟!

: یه هفته اس که اومده! دیشب دم در مسجد دیدمش .باهاش درددل کردم . نفس حقی داشت. کمکم کرد توبه کنم ...

-توبه ؟

رمقی به جان پدر آمد و آرام سرش را بلند کرد.

::بله مامانم. امشب هم موقع نماز رفتم دوباره دیدن میرزا حاجی رفتم . خیلی پشیمونم .می خواستم همه چیز رو پاک کنم که ...

سرش را به زیر انداخت.نفسی که در سینه پدر مانده بود رها شد.مروارید اشک با رگه ای از لبخند تلخ میهمان چهره مهوش شد.سکوت کوتاهی برقرار شد و تنها همین ماند؛ حرارت دلسوزی پدرانه ؛ گرمی عشق مادرانه ؛ شور پاکی پسرانه!

خم شد و آرام دست پدر را بوسید. بغض پدر هم شکست. نگین اشک از چشم پدر هدیه صورت پسر گردید.

بلند شد تا برود. می خواست آخرین ذرات پلیدی را از صفحه سوابقش پاک کند. پدر کمر راست کرد و نگاهی شکوهمند به قد و بالای پسر انداخت. مهوش هم به سمت آشپزخانه رفت تا شربتی بیاورد. نگاهش به پاکت روی سکو افتاد. صورتش را پاک کرد.و رو به همسرش پرسید:



:مهران؟ این چیه ؟



-..نامه زائرسرای مشهد. قراره هفته آینده بریم پابوس امام رضا...


قلب مهوش تپید. در جای خودش میخ کوب شد. تازه یادش آمد که عصر نذر زیارت امام رضا کرده بود تا نو گلش را طوفان نرباید.


آن شب صفا ،کوچکترین میهمان این خانواده بود. نماز شکر پدر شکوهی بالاتر از کوه داشت. در آن حال بوی غذای مهوش همه خانه را برداشته بود. آخه هم مهران و هم ((ماهان)) فسنجان دوست داشتند..!!!


========================================
توجه: اسامی داستان انتخابی است و هرگونه تشابه اسمی اتفاقی است (گردآوری :‌ انجمن ناجی)
========================================






صفحه‌ها: 1 2 3 4
لینک مرجع