انجمن علمی عمومی ناجی

نسخه‌ی کامل: از پیله تا پروانه
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.

مقدمه:
دنیا... تولدم را تو شاهد بودی. مرگم را نیز نظاره گر باش.چیزی از تو نصیبم نشد، آرزوهایم در حصار زمانت برآورده نشد. حتی دل خوشی هایم در زیر وبم روزهایت چندان دوامی نداشت. افسوس! من بودم که به خوشی های گذرا و لحظه ای ات دل بسته بودم و زیباییهای فریبنده ات چشمانم را به روی حقیقت زندگیم بسته بود.
حقیقتی که روزی مربی ام به من آموخت، قبل از این که پا به سرایت بگذارم...
*****

برخیز که وقت رفتن است (گردآوری :‌ انجمن ناجی).. یادت باشد پا به آنجا که گذاشتی، عهدت را به من از خاطرمبر... بدان که همیشه من مالک توام و این را هیچ کجا وهیچ زمان فراموش مکن... مرا بسیار یاد کن تا یادت کنم.هر چند که من هیچ وقت رهایت نخواهم کرد مگر آنکه خود بخواهی رشته ی پیوندت را با من بگسلانی... روزی ات را از هیچ کس جز من نخواه که اینها همه فانی و این منم که باقی می مانم. اکنون برو و بدان آنجا جاودانه نخواهی بود و باز مرا ملاقات خواهی کرد...
*****
به اینجا که پا گذاشتم، همه چیز برام نامانوس بود. غریب بودم. یاد مربی افتادم.صداش توگوشم پیچید: من رهایت نمی کنم... دلم گرفت. به گریه افتادم. کسانی که اونجا بودند به گریه ام لبخند زدند و جسم کوچیکم رو در پاچه ای پیچاندند.
پس ازاون منو به دست زن و مردی سپردند و آن زمان فهمیدم اونا پدر و مادرم اند. آن دو بسیار با من مهربان بودند و بوسه ها و نوازش هایشان را نثارم میکردند. به من غذا میدادند و با تمام وجود مراقبم بودند.
بزرگ و بزرگتر شدم. حالا دیگه کودکی خردسال بودم و می تونستم مثل بزرگترها راه برم، بدوم و کارهای شخصی ام را خودم انجام بدم.روزی در باغچه ی کوچک خونه مون با خواهر و برادرم مشغول خاک بازی بودیم که چیزی در زیر برگ های درخت انگور به چشمم خورد. آن برگ رو از شاخه جدا کردم و با ذوق کودکانه ای به نزد مادرم رفتم.پرسیدم این چیست؟گفت: روزی کرم ابریشم بوده و حالا پیله گشته ودر آینده ای نه چندان دور تبدیل به پروانه ای زیبا خواهد شد.پرسیدم: چه جوری این توانایی رو پیدا کرده؟ گفت:به قدرت خداوند. همون که خالق و مربی همه چیزه.
"مربی؟ چه قدر این اسم برایم آشنا بود؟... آری همون که از اول مرا به اینجا فرستاد! اینجا یعنی دنیا و من او را از یاد برده بودم.او که مرا به گفته ی خودش رها نکرده بود و پدر و مادری مهربان و نعمت های بی شماری روزیم قرار داده بود.
از آن روز نماز خوندن رو از پدرم یاد گرفتم و با مدرسه رفتنم تونستم آیات قرآن رو تلاوت کنم.سعی میکردم احکام دینی رو رعایت کنم. از تهمت و دروغ به دور بودم و تو مدرسه برخلاف خیلی از بچه ها از دروغ گفتن به معلمانم خودداری میکردم.حجابم کامل بود. حالا دیگه آشنا و فامیل منو به عنوان یه دختر مومن و محجبه میشناختند. خوشحال بودم که همه ازم راضین!!! و من غافل از این که گرداننده ی روزگار چه برایم رقم خواهد زد...
گذشت و گذشت تا این که دانشگاه قبول شدم.حالا دیگه کاری جز درس خوندن تو رشته ی مورد علاقم نداشتم.هر خواستگاری رو رد کردم به همه گفته بودم میخوام فعلا درس بخونم.روزهای متوالی اومدند ورفتند تا این که من برای اُردوی راهیان نور اسم نویسی کردم و همه چیز از اونجا شروع شد...
اونو اولین بار تو خاک شلمچه دیدم.. به نرده های کنار خاکریز تکیه زده بود.من روی زمین نشسته بودم ودعا میخواندم.لحظه ای سرم رو بالا گرفتم که نگاهم در نگاهش گره خورد.به هم زل زده بودیم.به خود آمدم و سرمو پایین انداختم.لحظه ای چیزی در دلم فرو ریخت! نمیدونم چرا قلبم به تندی میزد. حال عجیبی داشتم. نمیدونم چه حسی بود.یه کم که به خودم مسلط شدم هوس کردم دوباره نگاهش کنم.یه نگاه کوتاه وگذرا که به جایی برنمیخورد!سرمو بالا اوردم.دیدم این دفعه دستاشو بالا آورده وچشماش خیس اشکه.یه چفیه ی سفیدم رو دوشش بود. از این صحنه ها هرگوشه ی شلمچه وجود داشت ولی اون پسر ناخودآگاه ذهن منو درگیر کرده بود.
ادامه دارد...

سلام لطفا پس از خواندن این مطلب بگید که آیا دوست دارید ادامه اش بدم یا نه؟
(۱۶-۶-۱۳۹۲ ۰۹:۰۸ صبح)ستاره نوشته شده توسط: [ -> ]سلام لطفا پس از خواندن این مطلب بگید که آیا دوست دارید ادامه اش بدم یا نه؟


سلام ستاره جون به نظرداستان زیباوجذابی میادممنون میشم ادامش بدین :flower::flower::flower:
مشغول خوندن دعای توسل بودم که یکی کنارم نشست بر گشتم دیدم همون پسره.دوباره این ضربانه رفت بالا! به آرومی سلام کرد. با تامل جواب دادم.گفت اونم از طرف دانشگاهشون اومده ومنوکه در حال دعا خوندن دیده اومده تا بهم التماس دعا بگه!!! تمام این مدت گیج نگاهش میکردم. بعد با لبخند پا شد که بره.باز التماس دعایی گفت و از کنارم دور شد.بعد از رفتنش متوجه یه تیکه کاغذ سفید شدم که کنار چادرم افتاده بود. برش داشتم.حتما از جیب اون پسر افتاده بود.روشو نگاه کردم یه شماره تلفن نوشته شده بود و زیرش نوشته بود رضا!!! با خودم گفتم نه از اون حال و هوای معنوی که داشت نه از این...با دستپاچگی کاغذو مچاله کردم و انداختم رو زمین. لحظه ی آخر که پاشدم برم یه حس درونی بهم گفت اون کاغذ مچاله رو بردارم. تسلیم اش شدم و با خودم گفتم: من فقط میخوام آشغالی نریخته باشه!
روز بعد که به یکی دیگه از مناطق رفته بودیم باز چشمم به رضا اُفتاد. برگشتم نگاهش کردم. از تیپ مردونه و مذهبیش خوشم اومده بود.هی از این طرف به اون طرف میرفت. فکر کنم مسئول تدارکات شده بود.زیر نظر گرفته بودمش. تو این مدت ندیدم حتی یه لحظه سرش رو بالا بگیره و به دختری نگاه کنه. راستشو بگم ازش خوشم اومده بود. به نظرم با همه ی آدمای اونجا فرق داشت!
اُردو تموم شد و برگشتم خونه. داشتم ساکمو خالی میکردم که یهو چشمم به اون کاغذ مچاله اُفتاد. برش داشتم و صافش کردم. وسوسه چنگ انداخته بود به جونم. گوشیمو برداشتم شماره رو وارد کردم. هنوز مردد بودم. با خودم گفتم: یه بار که طوری نمیشه همین که جواب داد قطع میکنم. بالاخره دکمه ی سبزو فشار دادم. چند تا بوق که خورد صداش پیچید تو گوشی. دوباره قلبم دیوونه شده بود و داشت خودشو به سینه میکوبید! چند بار الو گفت تا اینکه آب دهنمو قورت دادم و شروع به صحبت کردم. وقتی منو شناخت با هیجان خاصی گفت که از خیلی وقت پیش منتظر تماسم بوده. یه کمی دیگه که صحبت کردیم، گفت که باید بره و بعداً خودش تماس میگیره.رفته رفته این تماس ها بیشتر شد.بهش عادت کرده بودم اگه یه روز زنگ نمیزد انگار یه چیزی رو گم کرده بودم!وقتی به رضا از این احساسم گفتم خندید و گفت: دیدی تو هم مثه من دلتو باختی اینا همش نشونه های عشقه. مثه من که همیشه به یادتم و میخوام بیشتر باهات آشنا بشم.
حرفاش مسخم میکرد. منم دوست داشتم بیشتر بشناسمش.یه روز باهام قرار دیدار گذاشتیم. استرس داشتم و از یه طرف هیجان خاصی قلبمو میفشرد.میخواستم در نظرش زیباتر جلوه کنم دستی به صورتم بردم وکمی آرایش کردم.وقتی منو دید کلی ازقیافم تعریف کرد. با حرفاش احساس میکردم از هرکدوم از گونه هام یه شعله زبونه کشیده وداره تموم وجودمو می سوزونه.باورم شده بود این احساس، این طپش های لحظه ای،این حرارت و صمیمیت چیزی نمیتونه باشه جز عشق...
همون عشقی که میگن عاشقو چون پروانه تو خودش میسوزونه و حل میکنه. همون که لیلی ِ مجنون هم دچارش بود وهمون عشقی که ...
اینا همه حرفای من به وجدانم بود وجدانی که در برابر چتری های جلوی سرم که احدی اونا رو ندیده بود وحالا از روسری ام بیرون ریخته بود قد علم کرده بود.وجدانی که منو با دوستی با جنس مخالف منع میکرد و من با نام عشق، دست یاریش رو پس میزدم!
این دیدارها بیشتر و بیشتر شد.به بهانه های مختلف و با هزار جور دروغ و نیرنگ از خونه میزدم بیرون و اوقاتم رو با رضا میگذروندم وغافل از اینکه مادرم با وجود همه ی اعتمادی که به دختر سربه راه و معقول خود داشت،به وادی شک و تردید کشانده میشد.
یه روز که برای گردش عصرگاهی با رضا رفته بودیم بیرون، یه دفعه مادرم از توی یه مغازه پرید بیرون و جلومونو گرفت.رضا دستمو ول کرد. با دستپاچگی چند قدم عقب رفت وبعدش پشتشو به ما کرد و...الفرار.
من موندم و چشمای به خون نشسته ی مادرم. گونه ام سوخت و سرم به یه طرف خم شد.سیلی که خوردم جرقه ای بود برای رهایی من از بهتی که با فرار عشقم درمن به جامانده بود!
سرم به شدت درد میکرد.چشمای قرمزو پف آلودم و به زحمت باز نگهداشته بودم.از بیرون صداهایی به گوش میخورد. در به شدت باز شد واین جثه ی پدر بود که درآستانه ی درنفس نفس زنان ایستاده بود.سرم و انداختم پایین.حوصله ی شنیدن هیچ حرفی رو نداشتم. بعد از اینکه مادرم بدون توجه به نگاه عابرین دستمو گرفته و کشون کشون به خونه آورده وچه سرزنش ها و فریادها و نصیحت هایی که نثارم نکرده بود، دیگه حوصله ی هیچکس و نداشتم.پدر سکوت روبا صدای بغض آلودش شکست:
_ این بود ثمره ی سالها تربیت من؟ این بود مزد دستم که بشنوم عزیز کرده ام دست تو دست یه غریبه تو خیابونا راه میرن و میخندن؟دخترمن؟ دختری که تو نجابت و عفاف تو فامیل و آشنا حرف اولو میزنه؟ وهمه رو اسمش قسم میخورن؟ نه بابا، من یکی باورم نمیشه گفتم حتما مادرت اشتباه دیده خودمو سریع رسوندم تا از زبون خودت بشنوم. بگو بابا حرف بزن.بگو تو به اعتمادم خیانت نکردی.
همه ی خشم مو ریختم تو چشامو داد زدم:من هیچ کاری نکردم. من فقط عاشق شدم همین.مگه جرمه؟هان
_ عاشق شدی؟ عاشقی یعنی پنهون از همه دست همو بگیرین و بچرخین؟آره؟ بگو ببینم عاشق کی شدی؟ چقد این پسره رو میشناسی؟ میدونی بابا و ننه اش کین؟ اصلا اون پسر چه طور به خودش اجازه داده خودتو این ریختی درست کنی و تو معرض دید همه باشی؟ مگه اون به قول تو عاشق نیست؟ غیرتش کجا رفته که دختر منو از راه به در کرده؟
این بار بلندتر از قبل داد زدم:ما دوتا عاشق همیم و همدیگرو با این شکل و قیافه میپسندیم. تازه کازشناسی ارشد قبول شده و قرارگذاشتیم وقتی درسش تموم شد با پدرو مادرش بیاد خواستگاری.اجازه هم نمیدم راجع بهش اینجوری حرف بزنین غیرت رو امثال شما که ارزش زن رو نمیدونین از خودتون درآوردین.رضا منو خیلی دوست داره و منو همین جوری میخواد.
این بار صدای پدرم بود که ستونای خونه رو به لرزه درآورد:ساکت شو دختره ی قدرنشناس! به خاطر یه پسر سر پدرت داد میزنی یعنی اینقد عوض شدی؟! دیگه نمیشناسمت. اصلا دیگه نباید از خونه بری بیرون تا این تب وتاب عشق کاذبت از سرت بیوفته.از مامانت شنیدم تو رو ولت کرده وپا گذاشته به فرار.اینجوری میخوادت؟چرا مثه یه مرد واینستاد و ازدوست داشتنش دفاع نکرد؟خیلی احمقی دختر هوا وهوس عقلتو زایل کرده.تا وقتی من نگم پاتو از خونه نمیذاری بیرون فهمیدی؟ و بیرون رفت و درو محکم به هم کوبید و باعث شد اشکایی که تا اون موقع تو چشام جمع شده بود، مهلت فرو ریختن پیدا کنن. نه این حقیقت نداره چیزی که بین ما هست یه عشق پاکو مقدسه و چیزی نمیتونه مارو ازهم جداکنه.نگام به صفحه ی گوشیم افتاد که خاموش و روشن میشد.خودش بود.حتما بابام حواسش نبود وگرنه گوشی رو هم ازم میگرفت.منتظر نشدم و سریع جواب دادم:الو تو کجایی؟ چرا یهو غیبت زد؟ چرا تنهام گذاشتی؟چرا..
_ الو فرزانه؟چرا نمیذاری حرف بزنم؟بابا تو هم جای من بودی همین کارو میکردی ترسیدم خب.من تقصیری نداشتم. اگه نمیموندم بهتر بود تا بعدا سر فرصت بیام و با بابات حرف بزنم. ببینم کاریت که نداشتن؟ اذیت شدی؟ گریه کردی که صدات بالا نمیاد؟
_میخواستی کارم نداشته باشن؟ یه عالمه سرزنش و تحقیر.سرم درد گرفته از بس حرفاشونو شنیدم چشام باز نمیشه ازبس اشک ریختم. تازه قد غن کردن پامو از خونه بذارم بیرون تو هم که عین خیالت نیست
_ چه بد شد میخواستم بیام دنبالت باهم بریم یه چرخی بزنیم حالت عوض شه.اشکال نداره قربون چشات برم دیگه گریه نکن خودم درستش میکنم میگم مادرم زنگ بزنه خونتون. تو هم دیگه غصه نخور. فقط شب هرجور شده باید بیای بیرون تولد یکی از دوستامه گفتم که توهم باهام میای.
_ دیوونه شدی؟میگم نمیذارن بیام بیرون اونوقت تو میگی باچه بهونه ای پاشم بیام تولد؟
_ من نمیدونم. تو باید امشب بیای. نگران این قضیه ای که پیش اومده نباش خودم درستش میکنم. حتما میای دیگه نه؟ فرفری تو رو خدا بیا. تو که نمیخوای من تنهایی برم . میدونی که دلمو پیش تو جامیذارم و اصلا بهم خوش نمیگذره ها نازگلی من؟
_ واقعا که چه روحیه ای داری تو.بعید میدونم بشه.حالا ببینم چی میشه.بهت خبر میدم.تماسو قطع کردم و از اتاق اومدم بیرون.هیچکس تو حال نبود.حتما بابا برگشته سرکار.مامانم از سرو صدایی که راه انداخته بود معلوم بود تو آشپزخونه اس.بچه ها هم که حالا حالاها خونه ی عمه مریم با بچه هاش سرگرمن و معلوم نیست کی برگردن.خداکنه تا عصرم برنگردن.برگشتم تو اتاقم و منتظر یه فرصت شدم من کسی نبودم که به این آسونی از خواسته ی قلبیم دست بکشم.
ادامه دارد...

ممنون مشم نظر بدین. آهای شادی مخصوصا تو
طرفای عصر بود که گوشی مامان زنگ خورد. منم با اینکه نزدیک بودم بهش، جواب ندادم تا خودش جواب بده آخه هنوزم باهام سرسنگین بود.رفتم تو اتاقم و با کتابم ور رفتم که یهو مامان با عجله اومد تواتاق و گفت: منیر خانم حالش بد شده کسی نیست پیشش که ببرش بیمارستان. الانم بنده خدا نفس اش بالا نمیومد پشت گوشی حرف بزنه. دارم میرم پیشش یه ساعتی طول میکشه مواظب خودت باش!
آهان این همون امداد غیبیه که میگن!میدونستم معنی مواظب خودت باش یعنی حق ندارم برم بیرون و وبا شناختی که از مامان داشتم محال بود تا خیالش از بابت منیر جون دوست جون جونیش راحت نشده برگرده خونه و این یعنی وقت زیاد دارم. بعد از رفتن مامان ربع ساعتی منتظر شدم و بعد یه پیام به رضا دادم که تا ده دقیقه دیگه بیاد دنبالم. شروع کردم به حاضر شدن.مونده بودم چه مانتویی بپوشم که با صدای پیامک گوشیم دو متر پریدم هوا! رضا بود. به اس ام اس لوس و آدمک بوسه اش خندیدم.نفس راحتی کشیدم. کیفمو برداشتم و رفتم سمت در.یه نگاه تو آینه انداختم.دخترکی با چشمای مضطرب داشت بهم نگاه میکرد. دستمو گذاشتم روی قلبمو به آرومی گفتم: تو داری دنبال دلت میری مثه همه ی عاشقای دنیا. عشق دلیل نمیخواد که بخوای به بقیه جواب بدی.مامان، بابا با تمام عشقم به شما این دفعه رو باید بذارین خودم راهمو انتخاب کنم. بذارین خودم باشم و دلم. انگار با این حرفا مصمم تر شده بودم. لبخندی به دخترک زدم و پریدم جلو در. باید تا سر کوچه کنار نارون قدیمی پیاده میرفتم. این قراری بود که با رضا گذاشته بودیم برای جلوگیری از پیشامدهای احتمالی!!
ماشینشو از دور شناختم در جلو باز کردم و نشستم.بوی عطرگوچی اش فضا رو پر کرده بود.مثه همیشه مرتب و خوش تیپ. سلاممو به گرمی جواب دادم و دست کوچیکمو تو دست مردونه اش فشرد. گفت: خیلی خدا خدا کردم که بتونی بیای آخه اولین باره میخوام ببرمت ای جور جشنا!
با لحن مشکوکی گفتم: چه جور جشنی؟ مگه نگفتی میرم جشن تولد دوستت.حتما خونه شونه دیگه و جای مطمئنیه مگه نه؟
_آره همین طوره. تو به من اعتماد کن بقیه اش با من.بهم اعتماد داری مگه نه؟
_معلومه که دارم. با تو، حاضرم تا اون سر دنیا هم برم.
_پس بزن بریم تا اون سر دنیا و بعد صدای خنده هامون بود که تو ماشین پیچید...
جلوی یه خونه با یه در بزرگ و سفید رنگ نگه داشت.پیاده شدیم و زنگ وفشار داد. در با یه تیک بلند باز شد! حتما از آیفون مارو دیدن!
ادامه دارد...
لینک مرجع