۸-۴-۱۳۹۲, ۱۰:۳۸ عصر
دوست داشتم در اولین قطرات اشکم درک می کردی انچه در وجودم بود دوست داشتم ....
در تمام ناباوریها و تمام بایدو نباید ها باور می کردی دردی را که مدتهاست در گوشه این دل پنهان است .....
و با تمام خاموشیم بفهمی که در دلم غو غایی بر پاست . با همه کودکیم نگاهم را ذره ای از وجودت بدانبی .....
دوست داشتم لحظه ای با مکث خود تمام هستی را به هم پیوند می دادی و هستی را انچنان به من می بخشیدی ......
که دیگر اثری از ان نباشد . دوست داشتم فریاد خفه این گل به خاک افتاده را بدست تن نا امید به باد نمی سپردی ........
که ناگهان نه بادی می ماند نه من . دوست داشتم من هم یکی از صدا های ستاره ای بودم .که در کنج دلت اشیانه دارد ..........
گر چه می دانم نور من به وسعت ستاره های دیگرت نیست . دوست داشتم گلی بودم در اوج نابودی که فقط به نبودن می اندیشد .........
و ناگهان دستی می امد و مرا به دوبار بودن و ماندن در این زمین خوش خیال (زمینی که عادت کرده به رهگدارنش)دعوت می کرد ..........
ولی من هر چه با تو خندیدم و هر چه گریه کردم هر چه احساس کردم . یک شبه به فراموشی سپرده .......
نمی دانم کدام آرزو تورا صدا کرد ؟نمی دانم کدام خواهش معنای خواهش من شد ؟...........
نمی دانم کدام شک و تردید وازه های درد الود مرا از یادت برد ..........؟
نمی دانم چرا قصری را که تمام نفسهایمان در ان محبوس بود و یه شبه خراب کردی .......؟