۲۹-۷-۱۳۹۳, ۰۹:۳۸ عصر
چطور شروع کنم چه سخت است شروع بحثی که پایان یافتهداستانی دارممثل همیشه یکی بود و دیگری نبوداز قضا قاصدکی هم صحبت افتابگردانی شدبحثشان شیرین بود لحظات زیبا بود خاطرات ماندنیتا سرو کله وابستگی ها پیدا شد قاصدک میدانست که همه هستی گل عشق او خورشید استو خوب میفهمید گر نباشد عاشق خورشید فردایش به غم خواهد نشستپس چو این میدانستترک گل کرد و پرید اوج گرفت تا به افقهمه امیدش اما گل ماندن او بوداینکه شاداب باشد گل بماند نه به عمر بلکه به ذاتکوله بار دلواپسی اش سنگین بودکنج دیواری نشستباز بر بی کسی خود خندیدو دگر باز نگشت... |
ا |