۲۰-۷-۱۳۹۳, ۰۹:۳۳ عصر
مدرسه ی کوچک روستایی بود که به وسیله ی بخاری زغالی قدیمی ، گرم میشد
پسرکی موظف بود هر روز زودتر از همه به مدرسه بیاید و بخاری را روشن کند
تا قبل از ورود معلم و هم کلاسی هایش ، کلاس گرم شود .
روزی ، وقتی شاگردان وارد محوطهی مدرسه شدند
دیدند مدرسه در میان شعلههای آتش میسوزد !
آنان بدن نیمه بی هوش هم کلاسی خود را که دیگر رمقی در او باقی نمانده بود ، پیدا کردند
و بی درنگ به بیمارستان رساندند
پسرک با بدنی سوخته و نیمه جان روی تخت بیمارستان دراز کشیده بود ...
که ناگهان شنید دکتر به مادرش میگفت :
« هیچ امیدی به زنده ماندن پسرتان نیست !
چون شعلههای آتش به طور عمیق ، بدنش را سوزانده و از بین برده است »
اما پسرک به هیچ وجه نمیخواست بمیرد
او با توکل به خدا و طلب یاری از او تصمیم گرفت
تا تمام تلاش خود را برای زنده ماندن به کار بندد و زنده بماند و ... چنین هم شد !
او در مقابل چشمان حیرت زده ی دکتر به راستی زنده ماند و نمرد
هنگامی که خطر مرگ از بالای سر او رد شد
پسرک دوباره شنید که دکتر به مادرش میگفت :
« طفلکی به خاطر قابل استفاده نبودن پاهایش ، مجبور است تا آخر عمر لنگ لنگان راه برود »
پسرک بار دیگر تصمیم خود را گرفت ...
او به هیچ وجه نخواهد لنگید !
او راه خواهد رفت ، اما متاسفانه هیچ تحرکی در پاهای او دیده نمی شد .
بالاخره روزی فرا رسید که پسرک از بیمارستان مرخص شد
مادرش هر روز پاهای کوچک او را می مالید
اما هیچ احساس و حرکتی در آنها به چشم نمیخورد
با این حال ، هیچ خللی در عزم و اراده ی پسرک وارد نشده بود
و همچنان قاطعانه عقیده داشت که روزی قادر به راه رفتن خواهد بود !
یک روز آفتابی ، مادرش او را در صندلی چرخ دار قرارداد و برای هوا خوری به حیاط برد
آن روز ، پسرک بر خلاف دفعه های قبل ، در صندلی چرخ دار نماند !
او خود را از آن بیرون کشید و در حالی که پاهایش را می کشید ...
روی چمن شروع به خزیدن کرد !
او خزید و خزید تا به نردههای چوبی سفیدی که دور تا دور حیاطشان کشیده شده بود ، رسید
با هر زحمتی که بود ، خود را بالا کشید و از نرده ها گرفت
و در امتداد نرده ها جلو رفت و در نهایت ، راه افتاد !
او این کار را هر روز انجام میداد
به طوری که جای پای او در امتداد نرده های اطراف خانه دیده میشد ...
او چیزی جز بازگرداندن حیات به پاهای کوچکش نمیخواست .
سرانجام ، با خواست خدا و عزم و اراده ی پولادینش ، توانست روی پاهای خود بایستد
و با کمی صبر و تحمل توانست گام بردارد و سپس راه برود و در نهایت ، بدود
او دوباره به مدرسه رفت و فاصله ی بین خانه و مدرسه را به خاطر لذت ، میدوید
او حتی در مدرسه یک تیم دو تشکیل داد .
سالها بعد ، این پسرکی که هیچ امیدی به زنده ماندن و راه رفتنش نبود
یعنی « گلن گانینگهام » در باغ چهار گوش « مادیسون »
موفق به شکستن رکورد دوی سرعت در مسافت یک مایلی شد !