۱۲-۷-۱۳۹۳, ۰۴:۴۴ عصر
فردا ببایست عازم او مکه میشد
اسباب خود بهر سفر اماده می کرد
در خواب دید همسایه اش افتاده در رنج
هر گز نبود اگاه او از درد انها
همسایه دارای سه دختر بود دانا
اما فقیر و بی بضاعت هر سه دختر
خواست گاران رد همی میشد ز این در
خواب دید ان مرد زاهد
مکه ات اینجاست
ان که دنبالش تو هستی مکه ی خاکی بود
گر بخواهی تو شوی حاجی دوران
پس طوافی کن دل همسایه ات را
از تعجب چشم خود را باز میکرد
چون دوباره خواب میرفت
او همین را میشنید در خواب لیکن
او دگر ان شب نخوابید
صبح شد رفت ان بر همسایه ی خود
ماجرا را کرد بر همسایه تعریف
کرد بخشش
هر چه او جمع کرده بود از بهر مکه
چون رسید ان عید قربان
خواب دید در مکه باشد
هرچه قربانی بکردند حاجیان از بهر او بود
چون زمان باز گشت امد
هم چو سیلی گشته ملت سوی او
چونکه او در پیش خلق و ایزدش
گشته بود یک حاجی اگاه دل