۲۱-۳-۱۳۹۳, ۰۸:۳۷ عصر
نمیدانم از کجا شروع کنم...از آغاز گمراهــــــــــــی ،
از میانه ی سرگشتگـــــــــــــــی یا از آنچه پایانش
جز بهت و حیرت نیست ، نمیدانم از چه بگویـــــــــــم؟
از خستگی ها ، تکرار شدن ها ؟ یا از آنچه پایانش جز دریدن
حریـــــم بندگی نیست...
و نتیجه اش عصیان و گناه در حضور حاضر عالم...
خدایــــــــــــــــــــا: دیگر طاقت شنیدن این همه هیاهـــو را
ندارم...دیگر از چشمها و نگاه ها خسته ام .. دیگر از تکرار
بدون تغییر بیزارم.
دلم برای لحظه ای سکوت ، قرار از کفـــ داده و هستی اش
را برای لحظه ای تنهـــــــــایی قربانی می کند.نمیدانم همان دلی
نیــــــــست که همیشه سرخوش از جمع مستانه بود؟؟؟
وبیقرار از سکوت و تنهایی؟؟؟
پروردگارا ، ای مونس تنهــــــــــــــایی ام ... در این بیابان تنهایی
تو یاورم باش..