۱۳-۳-۱۳۹۳, ۰۹:۴۶ صبح
روز اول بهار مرد روشن دلي (نابينا) روی پلههای ساختمانی نشسته بود. اون کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود، روی تابلو خوانده می شد: من کور هستم لطفا کمک کنید. روزنامه نگارخلاقی از کنار او گذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود... او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون این که از مرد نابينا اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و چيزي دیگری روی آن نوشت و تابلو را سرجايش گذاشت سپس آنجا را ترک کرد. عصر همان روز روزنامه نگار پس از برگشت از كار روزانه متوجه شد که کلاه مرد نابينا پر از سکه و اسکناس شده است (گردآوری : انجمن ناجی) خوشحال شد مرد از صدای قدمهایش او را شناخت پرسيد آيا شما صبح چيزي روي تابلوي من نوشته بودي؟ روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم پس لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچ وقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده می شد:امروز بهار است، ولی من نمی توانم آنرا ببینم !!!!!
بهترین ها ممکن خواهد شد باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است (گردآوری : انجمن ناجی) حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل،فکر،هوش و روحتان مایه بگذارید این رمز موفقیت است .... لبخند بزنید