انجمن علمی عمومی ناجی

نسخه‌ی کامل: داستان خودخواهی
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
در روزگاران دور یکی از دانه های شانه ایی ، از دوست جادوگرش خواست که قد او را از بقیه دانه های شانه بلندتر کند .
جادوگر ابتدا مخالفت کرد اما با اصرار دانه خودخواه قبول کرده و یک سانت از دیگر دانه ها قدش را بلندتر نمود .

هنگامی که صاحب شانه خواست موهایش را شانه کند احساس کرد خاری بر سرش فرو می رود . شانه را که خوب نگاه کرد شگفت زده شد زیرا دانه ایی را می دید که از دیگر دانه ها بلندتر شده . چاره ایی نبود یا شانه را باید دور می انداخت و یا آن دانه بلند را کوتاه می ساخت . تصمیمش را گرفت .
چاقوی تیزی آورد و بر گلوی دانه خودخواه نهاد .
دانه شانه مرگ را در زیر گلوی خویش حس کرد .
خودش را بخاطر آرزویش نفرین و سرزنش کرد
ناله ها کرد
فریادها کشید
و جیغی از ته دل
اما ....
هیچ کدام دوای دردش نشد و سرش را از دست داد.

از آن پس هیچ دانه شانه ی چنین خواست و آرزویی را مطرح ننموده است . همه دانه ها می دانند در کنار هم امنیت دارند...
لینک مرجع