انجمن علمی عمومی ناجی

نسخه‌ی کامل: کلاغ ها عشق را خوب می فهمند...
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
من حال و هوای این روزهای آسمانم را میفهمم...
آسمانی که چندسالی بیش از دوستیم با او نمیگذرد...! آسمانی که تا حوالی پانزدهمین بهار زندگیم تنها سقفی بود بالای سر...! ولی حالا شده است "آســـمـــانـــــ"...! شیرین ترین نامی که بر زبانش می آورم...! این روزها دیگر ساده از کنارش نمیگذرم...! این روزها دیگر حواسم به عظمتش هست...! این روزها دیگر بیشتر معنای آبی آسمانی مدادرنگی ام را میفهمم...! این روزها دیگر یک خورشید و چند تکه ابر در آسمان های دفتر نقاشی ام نمیکشم...!
این روزها دیگر آبی آسمانم آبی تر از همیشه است (گردآوری :‌ انجمن ناجی)..
این روزها دیگر آن سقف بالای سرم، "آســـمـــانـــــ" است (گردآوری :‌ انجمن ناجی).. نه آسمان!!!
من این روزها در آن آبی وسیع بالای سرم ولوله ها میشنوم...!
شاید بهترین شاهد آن پرواز ابدی، کلاغ جانی باشد که حالا دیگر 201 سالگی اش را هم جشن گرفته...!!! دارد برایم از آن روزها میگوید...! آخر میدانی کلاغ ها عمر نوح دارند!!! از من قول گرفته برای جشن تولد 300 سالگی اش یک کیک صابونی بزرگ درست کنم، تا حرف بزند...! تا از آن روزها بگوید! اما بیچاره نمیداند عمر من به 300 سالگی او قد نمیدهد...!!!
کلاغ جانم برایم تعریف میکند...
از لانه ای که با هزار زحمت روی سقف آشیانه ساخته بود...!
از روزهایی که دور و بر هواپیماها می پلکید و دلش میخواست بداند چگونه آنقدر سریع پرواز میکنند...!
از روزهایی هایی که با آنها مسابقه میگذاشت که شاید بتواند سریعتر برود...!
از رویای اینکه روزی بتواند کمی از آنها جلو بزند...!!!
...
او میگوید و من به کارهایش می خندم! چه دنیای شیرینی دارد...!
...
حالا برایم از روزی میگوید که یک آدم جدید وارد آشیانه شده بود! و کلاغ من مثل همیشه روی باند خودش را برای مسابقه آماده میکرد...! برای تفریح همیشگی اش!!!
میگوید روزهای اول برایم مثل همه بود...! میگوید برایم مهم نبود آن که هواپیما را می راند عوض شده! (شما که میدانید منظورش همان خلبان خودمان است!)
میگوید یکی دو ماهی که گذشت دیدم قبل از آنکه سوار هواپیما شود یک چیز کوچک از جیبش در می آورد و نگاهش میکند و با خودش حرف میزند! آن روزها خیلی دلم میخواست آن را از دستش بدزدم! اما چند سالی بعد از آنکه رفت تازه فهمیدم او با خودش حرف نمی زد و کتابچه ای که در دستش بود، چه بود! شما آدمها قرآن میخوانیدش...! نه؟!
-آری کلاغ جانم! ما به آن قرآن میگوییم...
...
و ادامه میدهد...
کارهایش برایم جالب بود...! گفتم که! او مثله همه نبود! شاید او هرگز مرا ندید... ولی من هر روز بیشتر از روز قبل حواسم را جمعش میکردم...!
نگاهش خیلی متفاوت بود...! خستگی در صورتش موج نمی زد...! آرامش را میشد در چهره اش به وضوح دید...! مهربانی را میتوانستی در چشمانش بیابی...!
اما من بیشتر از همه ی اینها، عشق می دیدم و عشق می دیدم و عشق...
شما آدم ها عشق را خوب نمی فهمید! نمیتوانید آن را معنا کنید...!
اما از آن روز که خدا اجداد مرا سیاه آفرید تا در فقس های شما زندانی نشویم؛
کلاغ ها عشق را خوب فهمیدند...!
این است که میگویم من عشق را در او دیدم...!
من میدانستم او عاشق است که پرواز میکند...! من میدانستم او برای لمس عشق پرواز میکند...! من میدانستم و میفهمیدم و میدیدم عشق نهفته در پس نگاهش را...!
آری من عشق را میدیدم...!
من میدیدم چون خودم عاشق بودم...! چون من هم مثل او پرواز میکردم برای عشق...
ما پرنده ها در اوج آسمان فقط در پی عشقیم و لمس زیبایی معبود...! لمس عظمت یگانه خالق هستی...! همین و بس!
.
.
.
سرت را درد نمی آورم...!
بگذار از روزی بگویم که اگر میدانستم روز آخر است، شاید جوری دیگر آغازش میکردم...!
شاید اگر میدانستم این آخرین روزی است که میتوانم قرآن کوچکش را ببینم، شاید اگر میدانستم آخرین روزی است که میتوانم به شوق مسابقه گذاشتن با هواپیمایش از خواب بیدار شوم، شاید اگر میدانستم آخرین روزی است که میتوانم باز هم عشق را در نگاهش ببینم؛ شاید...
شاید جور دیگری میشد...!
مثل همیشه تا جایی که توانستم همراهش بالا رفتم...! مثله همیشه ذوق زده بودم و آرزوی رسیدن به گرد هواپیمایش را در ذهنم مرور میکردم...!!! ولی خب این بار هم نشد که برسم! برگشتم و حوالی باند فرود منتظر شدم تا برگردد...! اما آن روز با بقیه روزها فرق داشت! نمیدانم چرا یک دفعه یک عالم آدم آمدند اطراف باند فرود و منتظر شدند که هواپیمایش بنشیند! یک ماشین هم آژیر کشان از دورتر ها می آمد...! این صدا برایم آشنا بود! آن زمان که بالای بیمارستان لانه داشتم هر روز این صدا را میشنیدم...! آژیرش برایم آشنا بود...! وقتی روی باند فرود آمد تنها صورتش را دیدم و یک پارچه ی سفید و...
تمام! از آن روز تا به حال او برای همیشه رفته است (گردآوری :‌ انجمن ناجی)..! برای همیشه...!
و من ماندم و تمام این خاطرات و چشمانی که هیچ وقت فراموششان نمیکنم...
***
آری کلاغ جان من این ها را گفت و پرکشید...! خداحافظی هم نکرد...! نمیدانم شاید دوباره برگردد! هیچ وقت فکر نمیکردم کلاغ ها هم احساس داشته باشند...! اما حالا خوب میدانم آنها از ما هم عاشق ترند...!
***
همین چند ماه پیش بود که به شکرانه ی روز میلادش با شما همراه شدم...! و امروز روزی است که او برای همیشه پرکشید...! پرکشید و به گرانبها ترین آرزوی زندگیش رسید...!
و من تنها خواسته ام این است که من و تو هم مانند او عاشق شویم...!
مانند اویی که زیبا بود و زیبایی را یافته بود...
[تصویر:  49116659510539764425.png]
           [تصویر:  2.gif]          
 
لینک مرجع