۳۱-۱-۱۳۹۳, ۰۲:۳۸ عصر
۱-۲-۱۳۹۳, ۰۲:۰۴ صبح
بهزاد عالی بود خیلی خیلی
ما رو کجا ها بردی ممنون
ما رو کجا ها بردی ممنون
۶-۴-۱۳۹۳, ۱۲:۲۷ عصر
دیگه کی تحت تاثیر قرار گرفته؟؟؟؟؟؟؟
۶-۴-۱۳۹۳, ۰۸:۰۵ عصر
مخفی :
شب اول محـــــــرم بــــــود
شیخ حسن رفته بود به یکی از دهات اطراف همدان برای روضه خوانی، هنگام برگشت قدری دیر کرده بود و درب دروازه شهر را بسته بودند. نه امکان برگشت به ده را داشت و نه صبر بر پشت دروازه، در زد، متوجه شد علی گنــــدابی در حال مستی قداره بسته پشت در مشغول داد و فریاد است (گردآوری : انجمن ناجی) چاره ای نبود، مجدد در زد، در باز شد وقتی چشم علی گنــــــدابی به شیخ افتاد گفت آشیخ حسن این وقت شب اینجا چه میکنی؟
گفتم: رفته بودم ده روضه بخونم.
گفت: شما هم مسخره کردین هر روز روضه روضه روضه.
گفتم: علی امروز با همه وقتا فرق میکنه.
گفت: چه فرقی میکنه؟
گفتم: امشب شب اول محرمه. تا علی این را شنید با سر به در و دیوار کوبید و تکرار کرد، علی محرم آمد و تو مشروب خوردی.
ای بیحیا!
پس از چند دقیقه رو به من کرد و گفت باید همین الان برام روضه بخونی. چون مست بود نمی خواستم براش روضه بخونم، اما هر چه کردم نشد. تهدید کرد. در آخر گفتم منبــــــر ندارم. دیدم خم شد و گفت بشین روی کمر من و بخون.
چاره ای نبود نشستم و شروع کردم به مقـــــدمه خواندن.
ناگهان با عصبانیت بلند شد و فریاد زد معطلم نکن مستقیم برو در خونه قمر منیر بنی هاشم ابوالفضل العباس(ع). بگو عــــــلی اومده. من هم شروع کردم.
ای اهل حرم میر و علمدار نیامد، سقای حسین سید و سالار نیامد
دیدم که هی بالا و پایین میرم، دقت کردم دیدم علی گنـــــدابی مست لایعقل داره به پهنای صورت اشک میریزه و التماس میکنه.
خلاصه روضه که تمام شد بلند شد اشکاشو پاک کرد و از من تشکر کرد و گفت: ممنونتم میتونی یک کار دیگر هم برام انجام بدی، من خجـــالت میکشم؟
گفتم: چه کاری؟
گفت: رو به نجف وایستا و به آقا بگو که علی غـــــلط کرد. قول میده دیگه لب به مشروب نزنه، قول میدم.
من هم همین کار رو براش انجام دادم و رفتم منزل.
صبح رفتم مسجد و بعد از مراسم به مردم مژده دادم که علی گنــــدابی توبه کرده و درست شده. هیچکس باور نمیکرد.
رفتیم درب خانه اش تا مطلب ثابت بشه. در زدیم و همسرش در رو باز کرد.
گفتیــــم علی کجـــــاست؟
گفت نیمه شب اومد وسایلش رو برداشت رفت. گفت میرم ، یا درست میشم و برمیگردم و یا اگر درست نشدم ، دیگه بر نمیگردم.
پرسیدم کجـــــــــا رفت؟
همسرش گفت: علی گفت جایی جز کربـــــــــلا ندارم.
.........
علی گندابی مدتی را در کربـــــــلا بود. سپس راهی نجف شد. آرام آرام به آیت الله میرزای شیرازی نزدیک شد و ملازم او گشت. زمانی رسید که میرزای شیرازی که وارد حرم میشد اگر علی نبود صبر میکرد تا علی بیاد و بعد مشغول اقامه نماز جماعت میشد.
یک روز جمعه به میرزا خبر دادند که یکی از علما به رحمت خدا رفته است (گردآوری : انجمن ناجی) میرزا دستور داد که زیر پای زایرین قبری را حاضر کنند ، در همین دالان باب قبله فعلی. بعد گفت که جنازه را بیاورید تا بین دو نماز ، نماز میت را بخوانیم و او را دفن کنیم.
نماز اول که تمام شد گفتند، آن عالم دوباره قلبش به کار افتاده است (گردآوری : انجمن ناجی)
میرزا فکری کرد و گفت روی قبر را نپوشانید. حتما رازی و حکمتی در این مطلب نهفته است (گردآوری : انجمن ناجی) نماز دوم هم تمام شد. افراد آمدند خدمت میرزا و گفتند، آقا میرزا، علی گنـــــــدابی سر از سجده بلند نمی کند آمدند هر چه کردند سر بلند نکرد. تکانش دادند و متوجه شدند که از دنیا رفته است و معلوم شد حکمت قبر کنده شده و دعای علی در سجده آخر نمازش.