۶-۱۲-۱۳۹۲, ۰۳:۰۵ عصر
با چیزهای خیلی ساده گاهی خدا
تلنگرهای بزرگی به آدم میزنه
به خودت میآیی و میبینی
چه قدر بی خدا زندگی کردهای ...
سالهاست که در
سکوت و خلوت شب به جبهه ها
می نگرم و به جدايی بين خود و
خاکريزها می انديشم و در اندوه ياران
و مردان خاکی پوش با دلتنگی خود
مويه سرايی می نمايم
اين جا از کربلا غريب ترست،
حتي زينب ندارد که رسوا کند،
عباسي نمانده که به ياري بطلبد
و تاريخ نويسي نداشته تا غربت خونبارش
را بر صفحات تاريخ حک کند.
حاجی جان !
مردان خاکي از اين ديار رفتند
و چه زود هم رفتند
اما کوله پشتي آنها بر
زمين مانده و خاکي .
نمی دانم چرا سنگيني آن را بر
دوش خود احساس نمي کنم ؟
اصلا کوله پشتي را نمي بينم
چه رسد به ...
شهدا !
خودتان دوري یاران و رفقايتان
را تحمل نکردييد و رفتيد ...
امانت سنگين بر دوش من گذاشتي .
فقط سخنان خودتان را مي گويم
تا جوابي باشد
به همه سخن هاي نابجا
و بي اساس دشمنان اسلام و مسلمين :
کربلا رفتن خون می خواهد !
پس اي شهيدان مددي...
که زمان خیلی زود می گذرد.
.