۱۰-۱۰-۱۳۹۲, ۰۷:۵۴ عصر
... و فرا خوانده شدی به میعادگاه تاریک انگور . میدانم که به روشنی میشنیدی خندههای مرگ را از لابه لای زهرآلود خوشهها . جام زهر را که نوشیدی،
ناگهان دریچههای شهر، بر نور بسته شد . حالا سالهاست که غربتت در سرهامان نقاره میزند و کبوتران جهان، شکوه صحن و سرایت را به غلغله میآیند . تو به ولایت عشق رفته بودی و آنان بر سفره شوکرانت نشاندند .
نفرین بر آن دستها که به سوزاندن جگرت رضایت داد و آفتابت را در پسکوچه های ناجوانمرد، به شمشیر کشید .
نفرین بر آن دستها که به سوزاندن جگرت رضایت داد و آفتابت را در پسکوچه های ناجوانمرد، به شمشیر کشید .
انجمن ناجی