روزها می گذرند ...در حوالی خاطرات قدیمی پیر می شویم...در غم از دست داده ها و اندوه نا یافتنی ها ...پیر می شویم و روز به روز به اندازه ی قد کشیدن یاس حیاط قدیمی خمیده تر و به اندازه ی ساقه ی نرم شمعدانی شکننده تر...گیسو سپید و دل سیاه،غصه ها انبوه و قصه ها بی شمار !...هزار و یک شب درد ...هزار و یک شب عشق ...هزار و یک شب اشک...هزار و یک شب فاصله...هزار و یک شب وداع...اصلا که گفته خورشید می تواند تاریخ سن ما را معلوم کند؟!وقتی که درد ،دل را پیر می کند.وقتی که خورشید این همه با درد های ما فاصله دارد...اصلا خورشید کجاست وقتی عاشقی در فراق معشوقش شب را تا سحر می گرید و رویای وصال بیقرارش می کند...خورشید کجاست وقتی دلی در آتش دلداری تا صبح ترانه ترانه شعر می سراید و واژه واژه می گرید ؟خورشید کجاست وقتی شباهنگام پروانه ای دل به شعله های شمع می سپارد و جان می دهد؟هزار و اندی سال داریم عزیز ..نگو هزار و سیصد و چندمین سال خورشیدی؟!...بگو هزار و چندمین درد را پشت سر نهاده ای.بگو تا برایت دردشمار زندگی را بگویم نه سال شمارش را. بگو چند نامه ی به مقصد نرسیده داری ...چند نامه که بهصندوقچه ات ماند و به راز سر مهری ناگشوده. بگو تا دردنامه ی زندگی را بنویسم نه سال نامه را ... تاریخ دل مارا چه کسی می نویسد ؟ وقتی که من نه لیلی ام که مجنونم بیقرار روزهای فراق مشق نامم کند و تاریخ او را قهرمان عشق .نه شیرینم که بیستون را فرهاد به نامم تیشه زند و خسرو فاتح تقدیرم شود ...این روزها آدم ها گاهی هنوز بر سر عشق شان می جنگند ...اما کدام عشق ما آن قدر می ارزد که تاریخ ثبتش کند ؟! تاریخ دل ما را چه کسی می نویسد ؟ نه عزیز دیگر زمانهی ما زمانه ی عشق نیست . که در درد شمارهای عمر ما قرن هاست که عشق جایی ندارد ... دور افتاده ایم ...نسل ما نسل خشکسالی عشق است ...دیگر نه کسی پنجره های رو بهکوچه باغ را می شناسد و نه کوچه های مهتابی و نه اضطراب انتظار را کشیدن و نه هزار و یک شب گریستن را ...سال هاست که عشق را به خاک سپرده ایم .نمی دانم کجا ...کی ...اما می دانم اولین بار که هوس هایمان جامه ی عشق به تن کرد...روزگار مان سیاه شد ! اگر نه پس با این همه عاشق ومعشوق زمانه ی ما ،پس چرا نام هیچ کسی در شمار عاشقان ثبت نمی شود ؟ بگذریم ...که جوانی های مان می گذرد ...پیر می شویم ...و تاریخ حتی در حاشیه ی پوسیده ترین روزشمارهایش...نامی از ما را به یادگار نخواهد نوشت ... نه در شمار عاشقان نه در شمار قهرمانان ...نه در شمار ...نمی دانم...دردشمارهای دل من را جز من ، کسی خواهد خواند ؟! هزار و اندی سال دارم و هزار اندی سکوت و درد به دنبالم :
دلم... دلم از تو می ترسم... از سادگی ات...نکند بازیچه شوی... نکند فریب گرگ ها که تشنه ی هوس اند را بخوری... این ظاهر عاشق و شیفته که می بینی به خدا دروغ بزرگی بیش نیست...